امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

جان بابا عشق مامان

هفته ی پر دردسر

هفته ی پیش هفته ی خیلی سخت و پر دردسری بود شنبه برای گزینش رفتم اراک تو پیش مامانی بودی تا ظهر که ما برگشتیم شبش نمی دونم چی شد که از نصف شب تو شروع کردی به بالا آوردن تا صبح .     منم صبح مجبور بودم برم مدرسه با اینکه خیلی دلم شور تو رو میزد قرار شد مامان و بابا مهدی ببرند دکتر ساعت 10 که زنگ زدم مامان گفت دکتر گفته ویروس گرفتی و حتما باید بستری بشی منم سریع از مدرسه اومدم بیمارستان خدا میدونه که چی به من گذشت وقتی رسیدم داشتن به دستات آنزیوکت می بستن و تو هم مثل ابر بهاری گریه می کردی من که مردم و زنده شدم خودمم کلی گریه کرده بعد از یه ربع تو آروم شدی و تو اتاقت بستری شدی .   فردا ظهرش مرخص شدی اما برای م...
30 مهر 1392

ماه مهر

عزیز دلم سلام نمی دونم چی برات بنویسم انقدر کارات و حرف زدنت با نمک شده که با نوشتن نمیشه اونو بیان کرد الان تقریبا یاد گرفتی کلماتی که بهت میگیم تکرار کنی دو تا کلمه یاد گرفتی که وقتی میگی دل ما برات ضعف میره یکی موقعی که میگی مامان ژرا و اون یکی وقتی میگی حاج متی اولین بار که گفتی حاج متی بابایی دیگه داشت از ذوق بال در میاورد از اول مهر دارم میرم مدرسه امسال کلاس زیاد برداشتم البته مجبور شدم دیگه صبح نمی تونم پیشت باشم تو هم یه روز پیش بابا مهدی هستی یه روزم پیش مامانی . وقتی میرم مدرسه خیلی دلم برات تنگ میشه اما چه کنم مامان جون باید تحمل کنیم به جاش قول میدم بقیه ی وقتم همش برای تو باشه  . از مدرسه که میام ازت می پر...
11 مهر 1392
1